سیبیلو

داستان یک سیبیلو

سیبیلو

داستان یک سیبیلو

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

فصل اول

فصل اول

 

از اتوبوس که پیاده شدم هوا به حدی سرد بود که یه لحظه به سرم زد که دوباره سوار اتوبوس بشم و بگم آقای راننده تا هرجا میری باهات میام. فکر کنم دم دمای صبح بود شاید ساعت ۵ یا ۶. دقیق نمیدونم فقط صدای اذان رو میشد شنید. زمستون سردی بود از اون هواها بود که آدم دلش می‌خواست یه بشکه رو بیاره و داخلش رو پر از چوب بکنه و آتیش حسابی درست کنه، بعدشم بپره تو بشکه که از داخلش آتیش داره زبانه میکشه تا کمی یخ بدنش آب بشه. حتما دارید فکر می‌کنید کدوم آدم عاقل آخه داخل بشکه آتیش درست میکنه!؟

  • سجاد جلیلیان