فصل اول
از اتوبوس که پیاده شدم هوا به حدی سرد بود که یه لحظه به سرم زد که دوباره سوار اتوبوس بشم و بگم آقای راننده تا هرجا میری باهات میام. فکر کنم دم دمای صبح بود شاید ساعت ۵ یا ۶. دقیق نمیدونم فقط صدای اذان رو میشد شنید. زمستون سردی بود از اون هواها بود که آدم دلش میخواست یه بشکه رو بیاره و داخلش رو پر از چوب بکنه و آتیش حسابی درست کنه، بعدشم بپره تو بشکه که از داخلش آتیش داره زبانه میکشه تا کمی یخ بدنش آب بشه. حتما دارید فکر میکنید کدوم آدم عاقل آخه داخل بشکه آتیش درست میکنه!؟
خب راستش تو منطقه جنوب از بشکه به عنوان منقل برای کباب ماهی استفاده میکنن. تو جنوب به این منقل کبابی دِرام میگن. میدونم اسمش یه جورایی عجیبه ولی خب اینم از باقیماندههای استعمار انگلیسیهاست. اینجا از اینجور کلمات که ریشه انگلیسی دارن زیاد میشه پیدا کرد. این درام فقط به این درد میخوره که یه جور ماهی شکم پر مخصوص این منطقه به اسم صبور رو توش کباب کنن. خدا فکرشم دهنمو آب میندازه. هرچقدر این منقل واسه ماهیها دراماتیکه واسه ما جنوبیا حس خوشایندی داره. بهرحال خوب بود اگه الان یکی از اون درامها اینجا بود.
تو تمام مسیری که از تهران به خرمشهر برمیگشتم چشم رو هم نذاشتم. راستش توی اتوبوس خوابم نمیبره. نه اینکه بترسم وقتی که خوابم کسی جیبمو بزنه، کلا خوابم نمیبره. آخه بابابزرگم خدابیامرز اینطوری بود. هیچوقت تو اتوبوس یا قطار یا مکانهایی که کسی رو نمیشناخت نمیخوابید. میگفت آدم وقتی خوابه راحتتر میشه جیبشو زد. کاش الان بود و میدید که تو بیداری بدون اینکه آدم بفهمه چه راحت جیبشو میزنن. پیرمرد از بس میترسید آخرش سکته کرد و مرد. آدم خوبی بود از این پیرمردهای غرغرو نبود اما راستش من زیادی باهاش دم خور نمیشدم. من کلا با هیشکی دمخور نمیشدم.
یه بار وقتی بچه بودم مشقامو دادم مامانم بنویسه، از بخت بدم بابابزرگم هم خونمون بود. واسه همین گفت فردا میام مدرسه به خانم معلمتون میگم که خودت مشقاتو ننوشتی. به خیال خودش داشت باهام شوخی میکرد. اون شب از ترس تا صبح نخوابیدم. به عقل ناقصم هم نرسید که پاشم مشقامو بنویسم که لااقل یکی دوساعت راحت بخوابم. البته مساله بیخوابی اینطوریه که همش فکر میکنی الانِ که دیگه خوابت ببره ولی این الانی که گفتم تا خود صبح طول میکشه. تازه من از کجا باید میدونستم که داره شوخی میکنه. آدم وقتی بچهاس فکر میکنه همه دارن راست میگن در حالی همه دارن بهش دروغ میگن، وقتی هم که بزرگ شد فکر میکنه همه دارن بهش دروغ میگن در حالی بازم همه بهش دروغ میگن.
اون روز تو مدرسه همش چشمام به در مدرسه بود که نکنه واقعا بابابزرگم بیاد. خدا، یکی از مزخرفترین روزهای عمرم بود. مُردم تا تموم شد. همون روز با همکلاسیم رضا یه دعوای حسابی کردم. از اون دعواها که دو نفر همدیگرو تو خاک میغلتونن. حقش بود. مرتیکه چاقال خیلی رو اعصابم راه میرفت. من کلا اهل دعوا نیستم اما وقتی دعوا کنم خودمو تو دعوا گم میکنم و نمیدونم دارم چکار میکنم. سر همون دعوا یه کتک حسابی از ناظم مدرسمون خوردم. تا یه هفته جای شلنگ ناظممون روی کف دستم مونده بود. بی شرف چنان منو زد که انگار دزد گرفته بود. ازش متنفر بودم. یعنی از همون بچگی از خیلیا متنفر بودم. حس تنفر بچگی یه جوریه که وقتی از کسی متنفری خیلی زود ممکنه ببخشیش اما تنفر من اینطوری نبود. به این راحتیا کسی رو نمیبخشیدم. هروقت یاد اون روز میفتم کف دستم درد میگیره. وقتی زنگ خورد تا خود خونه دویدم و گریه کردم. میخواستم زودتر برسم خونه تا با بابابزرگم دعوا کنم اما وقتی رسیدم برده بودنش بیمارستان. پیرمرد حالش بد بود. یک ماه بعد هم تو بیمارستان مُرد. وقتی مرد خیلی براش گریه کردم انگار که تازه فهمیده بودم چقدر دوسش دارم. بعضی آدما تا نباشن نمیدونی دوسشون داری یا نه. وقتی از دستشون میدی تازه میفهمی یه حسی بهشون داشتی که همیشه مخفی بوده. روز تشییع جنازهاش خیلی دلم میخواست زیر تابوتشو بگیرم اما قدم نمیرسید. همین موضوع بیشتر منو ناراحت میکرد و باعث میشد بیشتر گریهام بگیره. دلم میخواست منم واسش یه کاری کرده باشم. آخه هیچوقت هیچکس واسش کاری نکرده بود.
وقتی داشتیم خاکش میکردیم من تمام نگاهم به پدرم بود میخواستم بدونم که عکس العملش بعد از فوت پدرش چطوریه. با اینکه سن وسالی نداشتم اما مساله مرگ رو خوب میفهمیدم. میدونستم مردن یعنی چی. چون هر روز تو خونه ما صحبت از مردن بود. حال پدرم هم خوب نبود. شاید میخواستم بدونم وقتی پدرم مرد روی جنازهاش و تو مراسم خاکسپاریش من باید چکار کنم. وقتی جنازه پدربزرگمو تو قبر گذاشتن و خاکها رو دوباره ریختن توی قبر، پدرم بالای سر قبر وایساده بود. گریه نمیکرد. فقط به خاکهایی که روی جنازه ریخته میشد زل زده بود. انگار که همدردی نداشته باشه که سرشو روی شونههاش بذاره و آروم گریه کنه. پدرم روی زانوهاش نشست . یه مشت از خاک رو برداشت. دستش رو برد روی قبر که خاک رو بریزه روی جنازه، اما انگار پشیمون شد و خاک رو دوباره ریخت روی زمین. تصور اون لحظه برام به حدی دردناکه که بعد از گذشت بیست و چندسال هنوز هم گریهام میگیره. از میان جمعیت آروم رفتم کنارش و دستشو با دستای کوچیکم گرفتم اما جرات نکردم کلامی باهاش حرف بزنم. پدرم بدون اینکه به من نگاهی بکنه یا روش رو برگردونه دستمو مثل یک برادر همدرد محکم فشار داد درحالی که کماکان نگاهش به ریخته شدن خاکهای روی جنازه پدربزرگ بود. پدرم هم مثل من تنها بود.
شب اول قبر پدربزرگم مطابق اعتقاداتی که پدرم داشت باید کنار قبر پدربزرگ تا صبح مینشست و براش قرآن میخوند. اما من و مادرم برگشتیم خونه. پدرم هم مثل من تک فرزند بود و برادر و خواهری نداشت. در این جور مواقع شاید داشتن یک برادر یا خواهر کمی التیام دهنده باشه. اما وقتی هیچکس رو در غم خودت شریک ندونی احساس تنهاییت بیشتر و بیشتر میشه.
اون شب از پنجره اتاق تمام نگاهم به آسمون بود و منتظر بودم که ستاره پدربزرگم روی زمین بیفته. آخه از میان قصههای مادرم همیشه میشنیدم که هر آدمی تو آسمون یه ستاره داره که بالای سر اونه و هرجا میره همراهشه و وقتی آدم از دنیا میره ستاره اون هم خاموش میشه و روی زمین میفته. چه افکار احمقانهای داشتم. اون شب از شدت خستگی همونطوری پشت پنجره خوابم برد. صبح وقتی بیدار شدم با نگرانی از مادرم پرسیدم « ستاره بابابزرگ چی شد؟». مادرم درحالی که داشت رختخوابهارو جمع میکرد گفت «ستارهای نداشت که روی زمین بیفته. ستاره اون از اول هم خاموش بود». گفتن این جمله در اون زمان برای من خیلی سنگین بود طوری که فکر میکردم بابابزرگ بیچاره حتما مرتکب گناه بزرگی شده که ستاره اون زودتر از خودش خاموش شده. تمامی باورهام برای یک لحظه از بین رفت. این فکر همیشه با من وجود داشت که خاموش شدن ستاره قبل از مرگ چه معنی میتونه داشته باشه. بعدها وقتی بزرگتر شدم به این باور رسیدم که بعضی آدما کلا از روز تولد ستارهای تو آسمون ندارن که بخواد روشن بمونه و بعضیام بجای یه ستاره چنتا ستاره پرنور دارن.
بعد از مرگ پدربزرگم حال و روز پدرم که تنها پسر اون بود بدتر از قبل شد. حال و روز ماهم بدتر از قبل شد. بیچاره مادرم.
کم کم داشتم به خونه نزدیک میشدم و هوا همچنان سرد بود. از ترمینال تا خونه رو پیاده اومده بودم. یعنی گزینهی دیگهای نداشتم چون هیچ تاکسی یا ماشینی پیدا نمیشد که بخوام کرایه کنم. هراز گاهی وقتی ماشینی از کنارم رد میشد، دستمو بلند میکردم اما راننده با سرعت بیشتری از کنارم عبور میکرد. به ناچار مسیر زیادی رو تو اون هوای سرد پیاده رفتم. وقتی به سرکوچمون رسیدم دماغم کاملا یخ زده بود اما دستام توی کاپشن چرمیم بود. این کاپشن چرمی رو دوسال پیش از کربلا خریده بودم. یادش بخیر رفته بودم زیارت امام حسین. حرم امام حسین تنها جاییه که شمر هم باشی گریهات میگیره. یه حس غریبی داره. درست مثل خود امام حسین احساس میکنی وسط یه جمعیت تنها افتادی و احساس تنهایی باعث میشه که ناخودآگاه اشک از چشمات سرازیر بشه. بذارین صادقانه اعتراف کنم که حالا تنها باوری که برام باقی مونده همین امام حسینه. یعنی فکر میکنم تنها کسی که شاید یه روزی بتونه به من کمک کنه اون باشه. چون مث من درد کشیده. چون مثل من از همه زخم خورده. زندگی به ما باورهای زیادی میده اما از یه جایی به بعد تو رو به جایی میکشونه که همه باورهاتو ازت میگیره.
در خونه که رسیدم قبل از اینکه در رو باز کنم طبق عادت همیشگی روی سکوی دم در خونه نشستم و پاکت سیگارمو از جیبم درآودم و یه نخ سیگار روشن کردم. راستش کشیدن سیگار تو هوای سرد درحالی که بخارهوای بازدم و دود سیگار قاطی شدن یکی از لذتهای زندگی منه. اصن فصل زمستان رو فقط بخاطر همین دوس دارم. عاشق اینم که تو هوای سرد سیگارمو روشن کنم و تو هوای آزاد همه غم و غصههامو دود کنم بفرستم تو هوا که با شادیهای دیگران قاطی بشه.
راستش من خیلی سیگار میکشم. تقریبا روزی بیشتر از یه پاکت. همه جور سیگاری رو که فکرش رو بکنین امتحان کردم. یه زمانی عاشق مگناقرمز بودم اما الان یه سالی میشه که وینستون میکشم. بنظرم آدم از هرچیزی یا باید استفاده نکنه یا اینکه بهترینش رو استفاده کنه. حتی وقتی میخوای سم یا یه ماده کشنده بخوری بهتره بهترین و قویترینش رو انتخاب کنی. با اینکه خیلی سیگار میکشم اما تا حالا حتی یک نخ هم توی خونه نکشیدم. به حرمت خونهای که مادر توی اون نفس میکشه هرگز به خودم اجازه ندادم سیگار که ذهن بیمارم رو پاک میکنه توی خونه دود کنم. حتی الان که دوسال میشه مادرم از این دنیا رفته هرگز به خودم اجازه ندادم تو فضای خونهای که اون توش زندگی میکرده اینکارو بکنم.
آره الان مادرم دوسال میشه که منو تنها گذاشته و رفته. مادرم رفته و منو تو دنیای پر از لجن و کثافت تنها گذاشته. بعد از رفتنش با خدا دیگه هیچوقت همکلام نشدم. از خدایی که همون ستارههارو تو آسمون میچینه شاکیام. ولی شکایتم رو کجا ببرم. پیش خودش؟ از خودش به کی شکایت کنم؟ تمام آنچیزی که تو این دنیا برام مونده بود همین مادر بود که اونم از من گرفت. هم مادرمو ازم گرفت هم باورهامو. باور به این جملهی مادرم که خدا کریمه. خدای کریم برای من بخشنده نبود. میدونم الان دارید فکر میکنید که چطوری منو نصیحت کنید. نصیحت کردن دیگران مزخرفترین و آسونترین کاریه که خدا به آدما یاد داده. تا جای کسی نباشید چطوری میتونید بهش بگید که چکاری درسته یا غلط. اصلا کی میدونه چکاری درسته یا غلط؟
خیلی دلم میخواد عمرم هرچه زودتر با همین سیگارها تموم بشن و برسم به دادگاه عدل الهی تا اونوقت جای شاکی و متهم رو عوض کنم. البته اگه اونور مثل اینور نباشه و بذارن آدم حرفشو تا آخر بزنه و از چیزی هم نترسه. البته الان نمیدونم چرا از هیچی نمیترسم. شاید چون فکر نمیکنم عذاب انور از اینور بیشتر باشه. اصن فرض کنیم بیشتر هم باشه، واسه کسی مثل من که آبدیده شده دیگه یه ذره عذاب بیشتر یا کمتر چه فرقی میکنه. اگه قرار خدا بر این باشه که آدم فقط عذاب بکشه دیگه چه فرقی میکنه که چقدر بکشه. مثل یه زندانی انفرادی که دیگه واسش فرقی نمیکنه که کی شب میشه کی روز. در هرصورت چیزی که اون میبینه دائما تاریکیه. کاش خدا هم کمی جای ما روی زمین زندگی میکرد تا میفهمید مثل آدم زندگی کردن چقدر سخته.
نمیدونم چنددقیقه روی سکوی دم خونه نشستم. همینقدر میدونم وقتی به خودم اومده بودم دیدم که سه تا ته سیگار روی زمین انداخته بودم. فکر کردن به گذشتهها و دردهایی که کشیدم بدجور عذابم میده. اما اون چیزی که بیشتر عذابم میده، درد و رنجیه که پدر و مادرم کشیدن و من هیچوقت نتونستم برای اونا کاری بکنم. حس بی مصرف بودن باعث شده افسردگیم بیشتر و عمیقتر بشه.
همینطوری که غرق افکار خودم بودم یهو دیدم اقبال آقا بقال محل جلوم وایساده. با یه حالت تعجبی بهم گفت «سیبیلو حواست کجاس؟ خوبی؟» به خودم اومدم و یه سرفه زدم و گفتم «ها سلام، خوبم.» دیگه مطمئن شدم ساعت ۶ صبح شده. چون این اقبال بقال هرروز راس ساعت ۶ صبح میره مغازشو باز میکنه. اصلا این آدم خیلی عجیب وقت شناسه. فکر نمیکنم در ده سال گذشته یه روز شده باشه که ساعت ۶ صبح مغازشو باز نکرده باشه. من که نمیتونم یه کار رو برای مدت چندسال اینطوری تکرار کنم. البته آدم خودشو با شرایط وفق میده. تازه وقتی به چیزی عادت کردی مث مخدر میمونه و به این راحتیا نمیتونی ترکش کنی. اقبال آقا همینطور که داشت میرفت پرسید «تونستی باباتو بستری کنی؟» منم هیچی نگفتم چون کلا اقبال بقال عادت نداشت صبر کنه که جواب سوالشو بشنوه. همیشه اخلاقش همین بود یه سوالی که ازت میپرسید و به یه کار دیگه مشغول میشد. انگار حوصله شنیدن جواب رو هیچوقت نداشت. اونایی که برای اول میدیدنش از این رفتارش ناراحت میشدن ولی واسه ما که سالها بود میشناختیمش عادی شده بود. کلا موجود عجیبیه. یه جور با آدم برخورد میکنه که انگار جواب همه سوالها تو جیبشه. شاید یه روز ازش پرسیدم که چرا حوصله شنیدن جواب هیچ سوالی رو نداره و کلا هدفش از پرسیدن سوالی که حوصله شنیدن جوابش رو نداره چیه.
وقتی اقبال رفت کم کم از جام بلند شدم و دستمو کردم تو جیبم کلید خونه رو درآوردم. با یه حالت ناامیدی و درماندگی در حیاط رو باز کردم و رفتم داخل. چندلحظه وایسادم و سرمو بردم سمت آسمون خواستم یه چیزی بگم اما پشیمون شدم. خیلی صاف بود. هیچی توش نبود. دریغ از یه ستاره. فقط ماه بود که مث همیشه روشن بود. نمیدونم چرا تو آسمون این شهر یه ستاره پیدا نیست. مردم این شهر همشون مثل بابابزرگ من آسمونشون بی ستارهاس. اصلا دوست نداشتم وارد خونه بشم. خونهای که توش نه پدر هست و نه مادر. خونهای که توی اون هیچکسی منتظرت نیست. حتی در و دیوار خونه هم منتظر تو نیستن.
در رو که باز کردم حس ناامیدی سراسر وجودم رو گرفت. دلم نمیخواست وارد این خونه بشم. بغض کرده بودم. دلم میخواست گریه کنم اما نمیتونستم. به در تکیه دادم و دستم رو توی جیبم کردم. پاکت سیگارم رو درآوردم و یه نخ سیگار دیگه آتیش کردم. حالم خیلی بد بود. تمام فکرم این بود که چرا مرگ و زندگی دست آدم نیست. چرا ما انتخابی نداریم. پس این همه اختیاری که میگن کجاست، وقتی در بدیهیترین اصل زندگی یعنی حق حیات و ممات اختیاری نداریم. چرا انسان اون لحظه که بریده از همه جا اختیار دکمه خاموش رو نداره. وقتی اینجور افکار میاد سراغم ناخودآگاه پُکهایی که به سیگارم میزنم عمیقتر میشه.
زندگی واسه خدا انگار شده مثل نوشتن یک رمان سراسر غم انگیزه که هروقت نویسنده داره سیگار میکشه تصمیم به حذف یکی از شخصیتهای اصلی داستانش رو میگیره. فرقی هم نمیکنه که این شخصیت داستانی چطوری وارد داستان شده باشه یهو تصمیم که بگیره همه چیز تمام شدهاس. شخصیتهای داستان هم هیچ اختیاری از خودشون ندارن و مجبورن به سرنوشتی که نویسنده براشون رقم زده تن بدن. شاید اگر خواست نویسنده نبود حتی اونا وارد داستان هم نمیشدن. بهرحال هرچی که هست اصلا دلم نمیخواد جای خدا باشم. نوشتن اینجور داستانها عذاب آوره. شایدم خدا داره با اینطور نوشتن داستان زندگی، داره خودشو خالی میکنه. کاش میشد فهمید اون از چی ناراحته.
پایان فصل اول
- ۹۵/۰۵/۱۷